یک روز، فصلِ بهار، ملانصرالدین داشت میرفت خانهاش که به صرافت افتاد خوب است از وسطِ جنگل میانبُر بزند. با خودش گفت «حالا که میشود از میان جنگلِ سرسبز و قشنگی میانبر بزنم و هم به نغمۀ پرندهها گوش بدهم و هم گلهای رنگوارنگ را تمام کنم، چرا از این جادۀ خاک و خُلی و پُرچالهچوله بروم و بیخود راهم را طولانی کنم؛ آنهم در چنین روزی که حقیقاً عروسِ روزهای بهار است و هیچ معلوم نیست دیگر چنین فرصتی برایم پیش بیاید.»
بعد، راهش را کج کرد و رفت توی جنگ. اما، چندان راهی نرفته بود که یکدفعه افتاد توی گودالی و لای بوتهها گیر کرد و پس از تلاش و تقلای زیاد خودش را از گودال کشید بیرون و ایستاد سرپا، که اینبار پاش سُر خورد و پُشتپُشتی افتاد توی یک چالۀ پُر از گِل و شُل.
مدتی همانطور ته چاله دراز کشید تا حالش جا آمد. بعد با خودش گفت «شکرِ خدا که از این راه میانبر آمدم؛ وقتی در چنین جای قشنگی چنین اتفاقات بدی میافتد.، ردخور ندارد اگر از آن جادۀ خاکی و خراب رفته بودم، تا حالا صد دفعه مرده بودم!»
همه ما کم و بیش این حال ملانصرالدین را داشته ایم حالا کسی در کارش یک نفر دیگر در تصادف مثل من
زمانی که با ماشین تصادف بدی داشتم شکرخدا رو کردم که ماشین به ماشین بوده و جان ادمی درمیان نبود یا مثلا وقتی شغلم را تغییر دادم و حالم خوب نبود با خودم گفتم شکرخدا که حرکت کردم شاید اگر در این مسیر ایستاده بودم اتفاق بدتری برایم می افتاد و حال بدتری داشتم
اما همیشه هم اینطور نیست که اینقدر بخواهیم منطقی و آرام به این نتایج برسیم من بعد از چندین هفته به نتیجه کارم منطقی رسیدم و آرامش پیدا کردم.
اما خوب اگر مثل ملانصرالدین با تجربه باشیم قطعا” در مقاطع و اتفاقات بعدی زندگی می توانیم اینقدرصبورانه با خودمون و مسیر زندگی برخورد کنیم.