پشت میزی که سالها مانده است تا از آن بازنشسته شوم رسوب میکنم و من هر روز به این فکر میکنم چه ملال تاریک و پایداری است اگر تا اخر در این مسیر نشسته باشم!
از دالان های تلاش معاش گذر می کنم مثل یک روزمرگی چسبیده به تن حسش میکنم..
انگار که ما محتاج این دالان تاریک هستم و چنان مشتاق که از زیستن عمر خود به این ملال آوری عادت کرده ام
ستم زمانه و ترس از نیستی مانع قدم های بزرگ و ترک این عادت روزمرگی ام می شود، من بارها به این فکر کرده ام که چطور می توانم از این زیستن به وقت تاریکی فرار کنم ؟!
اما مانند دشنه غروب در پشت روز با خود می گویم سخت است ، رنج های زیاد، افت و خیز ها ی فراوان را می توانی تحمل کنی؟
و همچنان در کلافدامهای روزمره دست و پا میزنم…
تا به کجا نمی دانم !
وسوسه سوزان موفقیت آه را فقط برای من به همراه داشته بدون هیچ قدم با ریسکی!
می بینم زمان به اقتضای طبیعتش میگذرد…
و در نهایت پشیمانیهای پردرد…
ملانصرالدین و ما
یک روز، فصلِ بهار، ملانصرالدین داشت میرفت خانهاش که به صرافت افتاد خوب است از وسطِ جنگل میانبُر بزند. با خودش گفت «حالا که میشود از میان جنگلِ سرسبز و قشنگی میانبر بزنم و هم به نغمۀ پرندهها گوش...