این روزها را بیشتر با جیک جیک صبح جوجهها چشم باز می کنم که خیلی امیدبخش است و یه کم آنطرف تر تکههای ابر با رفت آمدشان از سایه ای که در پشت پنجره می اندازند را حس میکنم و زمان برایم روانتر از روانترین روانههاست.
من با خویشتن نومید در صحرای تنهایی به اندوه میگفتم کی تمام می شود این روزهای لعنتی و آزمون تلخ، نه اینکه بد باشد شاید اتفاقا” بهترین روزهایی بوده که توانسته مفید و لذت بخش باشد، اما حس بلاتکلیفی درمیانه روزها مثل خوره می افتد به جانت نکند فلان شود بعد با خودم می گویم نه من امید دارم، همه چیز روبه راه می شود حتی بهتر از قبل تر و این بود که من یأس را در خویشتن کشتم.
گاهی هم در انزوای شبانه کودک ذهن کاغذی ام هم صبور و هم بیتاب است ،اما سرخوش و فارغ از همه جا به رویای فردا می اندیشد و شنبلیه زرد تنهایی روی بی تابش را نشانم می دهد که انسان تنهاتر از خداست. فقط چند سبد نگاه لازم دارم تا حراج خوشبختیهای کنسرو شده بریزم داخلش و این حقیقت یا دروغ را به بنبست برسانم.
آری زندگانی زیباست و باید که توتیا کاشت ومن افقهای بلندی که پیش روی من و ماست را حس می کنم.
ملانصرالدین و ما
یک روز، فصلِ بهار، ملانصرالدین داشت میرفت خانهاش که به صرافت افتاد خوب است از وسطِ جنگل میانبُر بزند. با خودش گفت «حالا که میشود از میان جنگلِ سرسبز و قشنگی میانبر بزنم و هم به نغمۀ پرندهها گوش...